۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

ای شهر کولیان، با بیرقهای گوشه و کنارت!


ای شهر کولیان،
با بیرقهای گوشه و کنارت!
روشنایی های سبزت را خاموش کن،
که گارد شهری از راه میرسد
آه ای شهر کولیان،
که میتواند تو را فراموش کند؟

شعر زیر ترجمه تازه ای است از «ترانهٔ گارد شهری اسپانیا»، شعر تلخ و زیبای فدریکو گارسیا لورکا، تقدیم به تمام آنهائی که صلابت روح خود را به نجابت غمگین عشق گره زده اند و قسم خورده اند تا ایرانشهر سبز را از چنگ ارواح مردهٔ سیاهی که سی سال است در آسمان تکیده اش جولان میزنند در آورند...




سرود گارد شهری اسپانیا


بر اسبانی سیاه می نشینند
که نعل هایشان نیز سیاه است.
بر شنل هاشان
لکه های مرکب و موم.
جمجمه هاشان از سرب است
و نمیتوانند بگریند.
با روحی از چرم سیاه
از افق خیابان سر میرسند،
گوژ پشتند و شب سیرت،
و بر هرچه سایه میافکنند
لبریز میشود از سیاهی سکوت
و هراسی به لغزش شنهای نرم.
آنجا میروند که میخواهند،
و در کلاه خود جمجمه شان
هیئت های مبهمی خفته است
از تفنگهای منتزع.


آی ای شهر کولیان!
با بیرقهای گوشه و کنارت!
با ماهت و کدوتنبل هایت،
با مرباهای آلبالویت.
آه ای شهر کولیان!
که میتواند تورا فراموش کند؟
ای شهر عطر و حزن
با برجهای دارچین...

شب که فرود می آمد
شب، شب که شب را شب میکند،
کولیان بر سندان هایشان
تیرها میساختند و خورشیدها میگداختند.
اسبی مرگ آلوده
بر درها می کوفت
و خروسانِ شیشه یی
در گوشه گوش «شریش» از شب میخواندند.
باد عریان از گوشهٔ حادثه باز میگردد
در شب، شب نقره فام
شب که شب را شب میکند.


ژوزف قدیس و مادر باکره
مضراب هایشان را گم کرده اند
و سراغش را از کولیان میگیرند.
مریم باکره تنش را
در لباسی اشرافی پیچیده
از زرورق شکلات
و گردنبندی دارد از بادام.
و سن ژوزف بازوان را
در پس ردائی از حریر آویخته.
و در پی آنان «پدرو دومک»
با سه پادشاه ایرانی از راه میرسد.
ماه نیمه تمام
رویائی از نشئه لک لکها میبیند.
بیرقها و فانوسها
بامها را تسخیر کرده اند.
بالرین های بی باسن
در آینه میگریند.


آب و سایه، سایه و آب
در کنار شهر شریش.

ای شهر کولیان،
با بیرقهای گوشه و کنارت!
روشنایی های سبزت را خاموش کن،
که گارد شهری از راه میرسد
آه ای شهر کولیان،
که میتواند فراموش کند تو را؟


به ستون دو از راه میرسند
و به شهر طرب وارد میشوند.
خشابهای فشنگشان
صدای خش خش کاجها را به خود گرفته.
به ستون دو از راه میرسند
شب شبانهٔ برزنت سیاه
آسمان خیالشان به خود میگیرد


شهر اما، فارغ از خیال
درهایش را تکثیر میکند
و چهل گارد شهری
به تاراج از درها فراز میشوند.
ساعت ها از حرکت میایستند
و بطری های کنیاک
خود را در دل پائیز نهان میکنند
تا سوء ظنی بر نیانگیزند

فریادی مهیب
برفراز شهر معلق میماند.
خنجرها نسیم را از هم میدرند
نسیم، که زیر سم اسبان له شده است.
و کولیان پیر
از کوچه های پر سایه فرار میکنند
با اسبهای خواب
و شیشه های پول خرد.
رداهای سیه خیم
از خیابانهای سراشیب رد میشوند
با موج-رقص تیغه ها
که پشت سرشان میماند


آه ای شهر کولیان!
گارد شهری تو را ترک میگوید
از درون دهلیزهای سکوت
و شعله ها در کنارت زبانه میکشند.


آی شهر کولیان!
که میتواند فراموشت کند؟
بگذار تا در پیشانیم بجویند تو را.
بازی ماه با شنها.

Romance De La
Guardia Civil Española


Los caballos negros son.
Las herraduras son negras.
Sobre las capas relucen
manchas de tinta y de cera.
Tienen, por eso no lloran,
de plomo las calaveras.
Con el alma de charol
vienen por la carretera.
Jorobados y nocturnos,
por donde animan ordenan
silencios de goma oscura
y miedos de fina arena.
Pasan, si quieren pasar,
y ocultan en la cabeza
una vaga astronomía
de pistolas inconcretas.


¡Oh ciudad de los gitanos!
En las esquinas, banderas.
La luna y la calabaza
con las guindas en conserva.
¡Oh ciudad de los gitanos!
¿Quién te vio y no te recuerda?
Ciudad de dolor y almizcle,
con las torres de canela.

Cuando llegaba la noche,
noche que noche nochera,
los gitanos en sus fraguas
forjaban soles y flechas.
Un caballo malherido
llamaba a todas las puertas.
Gallos de vidrio cantaban
por Jerez de la Frontera.
El viento vuelve desnudo
la esquina de la sorpresa,
en la noche platinoche,
noche que noche nochera.

La virgen y San José
perdieron sus castañuelas,
y buscan a los gitanos
para ver si las encuentran.
La virgen viene vestida
con un traje de alcaldesa,
de papel de chocolate
con los collares de almendras.
San José mueve los brazos
bajo una capa de seda.
Detrás va Pedro Domecq
con tes sultanes de Persia.
La media luna soñaba
un éxtasis de cigüeña.
Estandartes y faroles
invaden las azoteas.
Por los espejos sollozan
bailarinas sin caderas.

Agua y sombra, sombra y agua
por Jerez de la Frontera.

¡Oh, ciudad de los gitanos!
En las esquinas, banderas.
Apaga tus verdes luces
que viene la benemérita.
¡Oh ciudad de los gitanos!
¿Quién te vio y no te recuerda?


Avanzan de dos en fondo
a la ciudad de la fiesta.
Un rumor de siemprevivas
invade las cartucheras.
Avanzan de dos on fondo.
Doble nocturno de tela.
El cielo se les antoja


La ciudad, libre de miedo,
multiplicaba sus puertas.
Cuarenta guardias civiles
entran a saco por ellas.
Los relojes se pararon,
y el coñac de las botellas
se disfrazó de noviembre
para no infundir sospechas.

Un vuelo de gritos largos
se levantó en las veletas.
Los sables cortan las brisas
que los cascos atropellan.
Por las calles de penumbra
buyen las gitanas viejas
con los caballos dormidos
y las orzas de monedas.
Por las calles empinadas
suben las capas siniestras,
dejando detrás fugaces
remolinos de tijeras.


¡Oh, ciudad de los gitanos!
La Guardia Civil se aleja
por un túnel de silencio
mientras las llamas te cercan.


¡Oh, ciudad de los gitanos!
¿Quien te vio y no te recuerda?
Que te busquen en mi frente.
Juego de luna y arena.





1 نظرات:

La Luna گفت...

!Viva Lorca! Viva la libertad! Viva el amor¡

ارسال یک نظر