یکی بود یکی نبود،
یه روز احمدی نژاد داشت مثل بچه های خوب میرفت مدرسه.
همینطور که میرفت، یه دفعه فیروز آبادی و مصباح یزدی سر راهش سبز شدند.
بعد این دو تا همینطوری باهاش راه افتادند، و شروع کردند باهاش حرف زدن، و براش از یه جائی تعریف کردند به اسم مدینه فاضله و هی اصرار میکردند که احمدی نژاد باهاشون بره اونجا. احمدی نژاد هم هی میگفت، ولی من بابام گفته باید برم مدرسه درس بخونم، اما فیروز آبادی و مصباح یزدی هم هی اصرار میکردند که تو اگر واقعا میدونستی مدینه فاضله چطور جائی هست یک ساعت هم سرکلاس و مدرسه نمیرفتی!
خلاصه، همینطور گفتند و گفتند براش و زیر گوشش، چیه؟ خوندند. براش گفتند که مدینه فاضله یک شهری هست که خود آقا دستور داده درست کنند، و خودش هم قراره بیاد اونجا. گفتند اونجا هیچکس دیگه احتیاجی به درس خواندن برای مدرک گرفتن نداره. کار کردن و زحمت کشیدن و چیز یاد گرفتن و اینها هم دیگه اصلا لازم نیست، بلکه خود آقا اصلا همه این چیزها رو به هر کس اونجا بره همینطوری میده. گفتند دخترای شونزده ساله اونجا دانشمندند. گفتند اونجا همه خود به خود همه چیز رو بلد میشن، عالم میشن، ثروتمند میشن، و خلاصه زندگیشون توپ توپ میشه.
خلاصه، جونم بگه برای شما که اینقدر گفتند و گفتند و اینقدر توی گوشش خوندند، تا بالاخره احمدی نژاد کوچولو حرفاشون رو باور کرد، و گفت خوب، حالا چطوری میشه رفت به این مدینه فاضله ؟ اونوقت فیروز آبادی و مصباح یزدی گفتند هیچ کاری نداره! گفتند اون سکه های طلائی که بابات جمع کرده رو که خبر داری کجاست؟ گفت آره! گفتند خوب میری اونا رو میاری، دیگه غصه چیز دیگه ای هم نمیخوری، برای اینکه ما خودمون یکراست میبریمت مدینه فاضله!
احمدی نژاد که خیلی ذوق زده و هیجان زده شده بود گفت باشه، الان میرم همه پولای بابام رو میارم. بعدشم دوید و رفت خونه، همهٔ پولهائی که باباش جمع کرده بود برای روز مبادا، و حتی پولهای همسایه های فقیرشون رو هم برداشت و آورد. خلاصه، احمدی نژاد اومد و یک کیسه بزرگ پول رو انداخت جلوی فیروز آبادی و مصباح یزدی و گفت بیا! این کافیه ؟ اون دوتا هم گفتند آره، همین خیلی خوبه، حالا بیا بشین توی این کالسکه، چشمهات هم ببند و تا نگفتیم باز نکن.
احمدی نژاد هم ذوق کرد و زود پرید توی کالسکه و چشماش رو بست. کالسکه راه افتاد و احمدی نژاد هم همینطور چشماش رو بسته بود، تا چندین ساعت که کالسکه همینطور میرفت و میرفت. خلاصه، بعد از ساعتها کالسکه وایساد و فیروز آبادی و مصباح یزدی صدا کردند که پاشو، چشمهات رو باز کن و بیا بیرون که رسیدیم!
احمدی نژاد گفت رسیدیم؟ رسیدیم به مدینه فاضله ؟! اونها هم گفتند بعله، رسیدیم دیگه، مدینه فاضله که میگن همینجاست. خلاصه، با شوق و ذوق چشمهاش رو باز کرد، اما چشمتون روز بد نبینه، دید هیچی نمیدید! صدا کرد و گفت، کو پس، کجاست مدینه فاضله، من که هیچ چیز نمیبینم. فیروز آبادی و مصباح یزدی گفتند یواش! احتیاجی به داد زدن نیست، دلیل اینکه چیزی نمیبینی اینه که الان شبه و هوا خیلی تاریکه اینجا. پس بیا، بیا برو توی این اتاق بخواب، صبح که پاشدی همه چیز رو میتونی ببینی راحت.
احمدی نژاد هم گفت خوب باشه، من هم که خیلی خسته هستم، پس میرم میخوابم تا صبح زود سر حال و قبراق پاشم و برم توی مدینه فاضله بگردم. بعدشم رفت و، چیکار کرد؟ خوابید.
خلاصه، شب گذشت و صبح هنوز هوا تاریک روشن بود که احمدی نژاد چشمهاش رو باز کرد و پرید که بره شهر رو ببینه. اما بچه های من، چشمتون روز بد نبینه! میدونید چی دید؟! تا پاشد سر پا وایسه، دید نمیتونه! یعنی چی، چرا نمیتونم سر پا وایسم پس؟ یک نگاهی کرد به پاهاش ببینه چرا اینجوریه، و یکدفعه دید که پاهاش شده باریک و پر از مو، و به جای انگشتاش هم سم داره! باخودش فکر کرد داره خواب میبینه، ولی وقتی خواست چشماش رو بماله که بیدار بشه، یک دفعه دید نه، دستاش هم مثل پاهاش شده بود پر از موی خاکستری، و به جای پنجه هم سم در آورده بود!!
احمدی نژا گیج گیج مانده بود که خدایا این چه حکایتیه، که یکدفعه دید سر و کلهٔ فیروزآبادی و مصباح یزدی پیدا شد، که رفتند پیش اون آقاهه و گفتند خوب، فعلا دو تا خر درست و حسابی برات دست و پا کردیم، این یکی که جوون تره، عینکی هم نیست، هر چهار دست و پاش هم کار میکنه، یک کم قیمتش از اون اولی بیشتره ها! آقاهه هم دست کرد توی جیبش و چند تا سکه طلا توی دست فیروز آبادی و مصباح یزدی گذاشت و گفت، خوب دیگه برید فعلا، همین دوتا بسه، دیگه خر نیارید که نمیخوام، اگر بازم خواستم خبرتون میکنم.
خلاصه، آقائی که شما باشید، احمدی نژاد که تازه داشت متوجه میشد چه بلائی بر سرش اومده، خیلی دلش میخواست از اون آقاهه بپرسه پس این آقا که میگفتن همین تو بودی؟ اما به جز عر و عر و عر و عر هیچ صدائی ازش، چیه؟ در نیومد. آقا هم رفت اون یکی خر رو هم آورد، و دوتائیشون رو برد توی یک طویله و یک مشت علف ریخت جلوشون و گفت، بیائید، حالا این علفهای تازه رو بخورید و حالشو ببرید! اینجا دیگه زندگیتون توپ توپه، نه مدرسه ای لازم هست برین، نه درس لازمه بخونین که مدرک بگیرین، نه علوم انسانی داریم، هیچی. فقط بار میبرید برای خودم، و بعدش هم هرچقد خواستید علف بخورید و هرچقدر هم خواستید عر و عر کنید و جفتک بیاندازید.
بعله بچه ها، بالا رفتیم دوغ بود، قصه ما دروغ بود، پائین اومدیم ماست بود، قصه ما راست بود. این قصه هم به سر رسید، ولی دو تا خر قصه ما به مدینه فاضله، چیه؟ نرسیدند . . .
همینطور که میرفت، یه دفعه فیروز آبادی و مصباح یزدی سر راهش سبز شدند.
بعد این دو تا همینطوری باهاش راه افتادند، و شروع کردند باهاش حرف زدن، و براش از یه جائی تعریف کردند به اسم مدینه فاضله و هی اصرار میکردند که احمدی نژاد باهاشون بره اونجا. احمدی نژاد هم هی میگفت، ولی من بابام گفته باید برم مدرسه درس بخونم، اما فیروز آبادی و مصباح یزدی هم هی اصرار میکردند که تو اگر واقعا میدونستی مدینه فاضله چطور جائی هست یک ساعت هم سرکلاس و مدرسه نمیرفتی!
خلاصه، همینطور گفتند و گفتند براش و زیر گوشش، چیه؟ خوندند. براش گفتند که مدینه فاضله یک شهری هست که خود آقا دستور داده درست کنند، و خودش هم قراره بیاد اونجا. گفتند اونجا هیچکس دیگه احتیاجی به درس خواندن برای مدرک گرفتن نداره. کار کردن و زحمت کشیدن و چیز یاد گرفتن و اینها هم دیگه اصلا لازم نیست، بلکه خود آقا اصلا همه این چیزها رو به هر کس اونجا بره همینطوری میده. گفتند دخترای شونزده ساله اونجا دانشمندند. گفتند اونجا همه خود به خود همه چیز رو بلد میشن، عالم میشن، ثروتمند میشن، و خلاصه زندگیشون توپ توپ میشه.
خلاصه، جونم بگه برای شما که اینقدر گفتند و گفتند و اینقدر توی گوشش خوندند، تا بالاخره احمدی نژاد کوچولو حرفاشون رو باور کرد، و گفت خوب، حالا چطوری میشه رفت به این مدینه فاضله ؟ اونوقت فیروز آبادی و مصباح یزدی گفتند هیچ کاری نداره! گفتند اون سکه های طلائی که بابات جمع کرده رو که خبر داری کجاست؟ گفت آره! گفتند خوب میری اونا رو میاری، دیگه غصه چیز دیگه ای هم نمیخوری، برای اینکه ما خودمون یکراست میبریمت مدینه فاضله!
احمدی نژاد که خیلی ذوق زده و هیجان زده شده بود گفت باشه، الان میرم همه پولای بابام رو میارم. بعدشم دوید و رفت خونه، همهٔ پولهائی که باباش جمع کرده بود برای روز مبادا، و حتی پولهای همسایه های فقیرشون رو هم برداشت و آورد. خلاصه، احمدی نژاد اومد و یک کیسه بزرگ پول رو انداخت جلوی فیروز آبادی و مصباح یزدی و گفت بیا! این کافیه ؟ اون دوتا هم گفتند آره، همین خیلی خوبه، حالا بیا بشین توی این کالسکه، چشمهات هم ببند و تا نگفتیم باز نکن.
احمدی نژاد هم ذوق کرد و زود پرید توی کالسکه و چشماش رو بست. کالسکه راه افتاد و احمدی نژاد هم همینطور چشماش رو بسته بود، تا چندین ساعت که کالسکه همینطور میرفت و میرفت. خلاصه، بعد از ساعتها کالسکه وایساد و فیروز آبادی و مصباح یزدی صدا کردند که پاشو، چشمهات رو باز کن و بیا بیرون که رسیدیم!
احمدی نژاد گفت رسیدیم؟ رسیدیم به مدینه فاضله ؟! اونها هم گفتند بعله، رسیدیم دیگه، مدینه فاضله که میگن همینجاست. خلاصه، با شوق و ذوق چشمهاش رو باز کرد، اما چشمتون روز بد نبینه، دید هیچی نمیدید! صدا کرد و گفت، کو پس، کجاست مدینه فاضله، من که هیچ چیز نمیبینم. فیروز آبادی و مصباح یزدی گفتند یواش! احتیاجی به داد زدن نیست، دلیل اینکه چیزی نمیبینی اینه که الان شبه و هوا خیلی تاریکه اینجا. پس بیا، بیا برو توی این اتاق بخواب، صبح که پاشدی همه چیز رو میتونی ببینی راحت.
احمدی نژاد هم گفت خوب باشه، من هم که خیلی خسته هستم، پس میرم میخوابم تا صبح زود سر حال و قبراق پاشم و برم توی مدینه فاضله بگردم. بعدشم رفت و، چیکار کرد؟ خوابید.
خلاصه، شب گذشت و صبح هنوز هوا تاریک روشن بود که احمدی نژاد چشمهاش رو باز کرد و پرید که بره شهر رو ببینه. اما بچه های من، چشمتون روز بد نبینه! میدونید چی دید؟! تا پاشد سر پا وایسه، دید نمیتونه! یعنی چی، چرا نمیتونم سر پا وایسم پس؟ یک نگاهی کرد به پاهاش ببینه چرا اینجوریه، و یکدفعه دید که پاهاش شده باریک و پر از مو، و به جای انگشتاش هم سم داره! باخودش فکر کرد داره خواب میبینه، ولی وقتی خواست چشماش رو بماله که بیدار بشه، یک دفعه دید نه، دستاش هم مثل پاهاش شده بود پر از موی خاکستری، و به جای پنجه هم سم در آورده بود!!
خلاصه چه دردسرتون بدم که اومد و خواست صدا بزنه بگه فیروزآبادی، مصباح یزدی، بیاین منو از خواب بیدار کنین، اما به جای اینکه حرف بزنه فقط صدای عر و عر از دهنش در میاومد! هر چه هم بیشتر فریاد کشید عر و عرش بلند تر شد. بعد هم همینطور که داشت عر و عر میکرد، یه دفعه یه آقائی اومد که یک چوب گنده ای دستش بود و محکم زد به پشتش و گفت بسه دیگه، بسه اینقدر عر و عر نکن! |
خلاصه، آقائی که شما باشید، احمدی نژاد که تازه داشت متوجه میشد چه بلائی بر سرش اومده، خیلی دلش میخواست از اون آقاهه بپرسه پس این آقا که میگفتن همین تو بودی؟ اما به جز عر و عر و عر و عر هیچ صدائی ازش، چیه؟ در نیومد. آقا هم رفت اون یکی خر رو هم آورد، و دوتائیشون رو برد توی یک طویله و یک مشت علف ریخت جلوشون و گفت، بیائید، حالا این علفهای تازه رو بخورید و حالشو ببرید! اینجا دیگه زندگیتون توپ توپه، نه مدرسه ای لازم هست برین، نه درس لازمه بخونین که مدرک بگیرین، نه علوم انسانی داریم، هیچی. فقط بار میبرید برای خودم، و بعدش هم هرچقد خواستید علف بخورید و هرچقدر هم خواستید عر و عر کنید و جفتک بیاندازید.
بعله بچه ها، بالا رفتیم دوغ بود، قصه ما دروغ بود، پائین اومدیم ماست بود، قصه ما راست بود. این قصه هم به سر رسید، ولی دو تا خر قصه ما به مدینه فاضله، چیه؟ نرسیدند . . .
15 نظرات:
ایول الگوری!
عالی بود! چه حیف که من نمیتوانم در بالاترین به شما رای بدهم.
کجاش عالی بود؟ کس شعر نوشته
ممنون دوستان، از توجه شما و از نظراتتان. هم به الطافتان شکر، و هم به کم لطفی هایتان !
ببینم از کدوم حوزه آخوندی فارغ التحصیل شده ای که اینقدر در ادبیات و داستان نویسی برای بچه ها استاد شدی؟
واقعا که ازین مزخرف تر نمیشه!
:(
امیدوار بودم برادران از فحوای متن راحت بفهمند از کدوم حوزه آخوندی آمده.
اما از طرف دیگه ظاهرا داستان ما خیلی از بچه ها رو از دست ما ناراحت کرده که این چه جور داستان نوشتنه. گرچه ایکاش دوستانی که اینقدر محبت میکنند و به هر حال نظرشون رو مینویسند باز کمی بیشتر زحمت میکشیدند و توضیح کوچکی هم میدادند که از چه لحاظ داستان را دوست داشته یا نداشته اند. و مسئله اصلی شان چیست. اما در هر صورتش از اظهار نظرهای شما بسیار ممنونم، چه نظر موافق و موید داده باشد یا مخالف و منفی.
Really nice & funny
برا شروع خوبه! زنده باد! یک جاهای از ماجرا کمی مرموزه. خوب بود روشن میشد که اون "آقاهه" که خر میخره، کیه؟ خداست یا امام زمان یا کی؟ و این جور خر بی هنری برا چی میخواد! مطمئن باش که این مرتیکه بار بری هم بلد نیست، هر چند از همه خرها سر آماده در عر عر کردن!!
خوب بود. فقط شما که آدم خوبی هستید چرا به حیوانات توهین میکنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آخه حیف خر نیست که به این مردک بگیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یا صدای عر عر خر رو با صدای محمود مقایسه کن ببین چقدر قشنگتره؟؟؟
تازه من یه مدت بخاطر تحقیق با عشایر زندگی کردم؛ تا حالا هیچ خری رو ندیدم که کودتا کنه
نحوهٌ بیانتان مرا به دوردستها برد، قصه های مادربزرگم. دمت گرم!
دستت م فكرت درد نكه خيلی با تخيل بود
متشکرم از همه دوستانی که لطف کرده اند و نظرشان را قید کرده اند اینجا. خودم هم نمیدونم کدام ابلیسی رفت زیر جلد من که تصمیم گرفتم این متن را بنویسم، فقط میدانم که یک تصمیم آنی بود، سریع آمد، سریع هم عملی شد، و کل متن را هم در چند دقیقه نوشتم! در هر حال نه اینطور نوشتن شیوه معمول من است و نه مهارت خاصی دارم در آن، اما باز هم تشکر میکنم، از تمام دوستانی که خواندند، و بخصوص از دوستانی که تشویق کرده اند یا تذکراتی داده اند و نقایص را اشاره کرده اند.
خدمت دوست عزیزمان، جناب Mehrtash شرمنده ام که توهین شده به حیوانات با مقایسه کردن آنها با این آدمیان مردم آزار، واقعا از ته دل حرفتان را قبول دارم که اینطور مقایسه و تشبیهی از یکطرف توهین است به حیوانات، و از طرف دیگر ادامه سنت و دیدگاه کوته فکرانه ما انسانهاست که خودمان را در کل هم بهتر از حیوانات میدانیم. امیدوارم در آینده به این موضوع بیشتر توجه داشته باشم.
اما خدمت دوست عزیزم، مصی، عرض کنم که اولا باز هم تشکر از لطف و نظرتان، و در مورد قسمتهائی که فرموده اید «مرموز» هست، مثلا اینکه اون اقاهه کیه، خوب به هر حال قصه ها اینجورین دیگه، بعضی وقتها به لحاظات گوناگون بعضی از چهره ها کمی هاشور خورده میماند، جناب «آقا» هم ظاهرا چهره اش کمی شطرنجی از آب در آمده اینجا. خوب البته شاید هم از ترس باشه :)
گرچه فکر میکردم روشن تر از این باشد...
اما خدمت دوست عزیزم، مصی، عرض کنم که اولا باز هم تشکر از لطف و نظرتان، و در مورد قسمتهائی که فرموده اید «مرموز» هست، مثلا اینکه اون اقاهه کیه، خوب به هر حال قصه ها اینجورین دیگه، بعضی وقتها به لحاظات گوناگون بعضی از چهره ها کمی هاشور خورده میماند، جناب «آقا» هم ظاهرا چهره اش کمی شطرنجی از آب در آمده اینجا. خوب البته شاید هم از ترس باشه :)
گرچه فکر میکردم روشن تر از این باشد...
ارسال یک نظر